بهت زدگی

by امید

به تدریج اما، فهمیدم که عکس‌العمل هر بهت‌زده‌یی آرامش‌بخش نیست؛ چهره‌ی یک مزاحم وقتی داغی سیلی را زیر گوش‌اش حس می‌کند، نگاه تأسف‌بار دوستی که خیال می‌کرده هر چه می‌گوید …

و می‌کند به صلاح تو است، یا صدای لرزان کسی که تا یک لحظه قبل خیال می‌کرده عنان زنده‌گی‌ات را در دست دارد، نه تنها آرامش‌بخش نیست، که ترحم‌بر‌انگیز، چندش‌آور و رقت‌انگیز است.

شیرین‌ترین عکس‌العمل آدم بهت‌زده این است که با خنده و صدای بلند بگوید: «نــــه!» آن روز تو با خنده و صدای بلند گفتی: «نــــه!» و من هم خنده‌ام گرفت. عکس‌العملِ شیرینِ بهت‌زده‌گی آرامش‌بخش است، دوست‌داشتنی‌ست. آن‌قدر که خاطره‌اش برای همیشه بماند. آن‌قدر که خاطره‌اش را بتوان یک عمر زنده‌گی‌کرد. چشم‌هایت که چپ و راست را به سرعت کاوید، دانستم که قرار است خاطره شوی، و بمانی.

از آن روز به بعد اما، زنده‌گی بنا را گذاشت بر بهت‌زده‌کردن من. کوچه‌هایی که یک عمر مستی و پرسه و آواز کم بود برای‌شان، کم‌کمک بزرگ‌شدند، خیابان‌های انتظار شدند. امتداد خط‌های بریده‌بریده‌‌ی انتظار به سبقت‌ممنوع جاده‌یی رسیده که انگار نمی‌خواهد تمام‌شود. دنیایی که مختصر بود در صداقت تنهایی و صراحت خیال، روز به روز زیر دود و غبار این آسمانِ غریبه ترس‌ناک شد. این روزها کتک را می‌خورم، اما باز کلاه‌ام گم‌می‌شود. دست‌کش‌ها را این‌بار با دست‌ها می‌برند. لامروت‌ها هر چه شکستنی‌ست، از هدیه‌ی روز معلم تا دل و رفاقت و احترام، می‌شکنند. دوباره دنیا بزرگ‌شده، قد کشیده. گم می‌شوم لابه‌لای انبوه سیاه جمعیت. دست‌‌های مادر دیگر آن‌قدر قدرت ندارد که گم‌نشوم، پدر خمیده‌شده… بچه‌ی کوچه و خیابان شده‌ام اما، می‌ترسم. می‌ترسم از سیاهی جمعیت و این جاده که تمامی ندارد. می‌ترسم از این دنیا که مختصر نمی‌شود.

راست‌اش را بخواهی، دل‌ام می‌خواست دنیا را مختصر کنم در تو. شاید لازم نبود تو هم دنیا را مختصر کنی در من، کافی بود لحظه‌یی بایستی و نگاه‌ات را بدوزی به این چشم‌های مضطرب، یعنی که: «بگو. انگارکن دنیا مختصر شده‌باشد در نگاه من و چشم‌های تو، در همین لحظه که بی‌خیالِ تردید ایستاده‌ایم روبه‌رو. انگارکن گذشته‌یی و آینده‌یی نیست، انگار کن کسی نیست، بگو…» می‌دانی؟ سایه‌یی تردید سنگین است. دنیای من مختصر شده‌بود در تو، در تو و سایه‌ی تردید. نگاه‌ات را که دوختی، اضطرابِ نگاه‌ات تردید شد در چشم‌های من که زمین را کاوید.

تمام این مدت پشت سرم را نگاه‌نکردم، که تو صدای‌ام می‌کنی و روبه‌روی‌ات می‌شوم. صدای‌ام می‌کردی و می‌فهمیدم که لحظه‌یی دنیا در تو مختصر می‌شود. نگاه‌ات زمین را می‌کاوید، یعنی که: «بگو. انگار کن صدایی نیست، ملالِ گذشته‌یی نیست، ترسِ فردایی نیست، محاکمه‌یی نیست، اعترافی نیست. تویی و من. انگار کن پشت سر هیچ نیست. انگار کن فردا خاطره‌ی امروز است. بگو…» می‌دانی؟ سایه‌ی تردید سنگین است. نام من که خشک شد بر زبان تو، تردید بود که پشت سر من متولد‌شد باز. نگاه نکردم که کابوس فرداست، تردید که نام من را مدام بر زبان تو خشک می‌کند.

تمام این مدت سر به آسمان بلند نکردم. دعا نکردم. دنیا در تو مختصر نیست، دنیا در من مختصر نیست، نیاز فراوان است، زاری فراوان، درد فراوان. سهم ما اگر رنج نیست، رنج دیگران هست. سهم ما رنجی است که حتا رنج نیست. سهم ما این است، و شاید یک رؤیا؛ رؤیای یک لحظه که خواب نیست. چشم‌هایی که برای یک لحظه مضطرب نیست. نگاهی که برای یک لحظه مردد نیست. نام من که یک لحظه، فقط یک لحظه، بر زبان تو خشک نمی‌شود.

حالا هر که هر چه می‌خواهد بگوید. پیش از آن‌که خاطره شوی، زمان ایستاده‌است. جاودانه شده ای.