دیوانه شده ام …

by امید

حضور های چند بعدی و بودن های مسطح … لیوان با رد قرمز رژ …و شما می خندید به زمین و زمان و من ساده … راستی راه راه بودم … از کی ساده شدم ؟ …و من می روم چون دیگر حوصله شمارش رد ماتیک ها را روی لیوان ها و دستمال ها و بالشت ها و غیره را ندارم …

دستانم یخ کرده … شما “ها” می کنید و من سردتر هم می شوم … سردید مثل آهن … آن زمان ها به صداقت آهن ایمان داشتم و مهندسی می کردم … الان اما …

حالم بد است … و شما قصه می گویید … از یکی بود و یکی نبود تا آخرش … جایی که کلاغهایتان به خانه نمی رسند …حالم بد است … و شما قصه می گویید … و من بدتر می شوم … قبل تر ها با این قصه ها خوابم می برد … بعدتر آما شب ها را به والیوم بخشیدم … الان اما … مگر با شما شوخی هم می شود کرد ؟

شماره می دهید و شماره میگیرید … آخرش که چه ؟ … میماند دست نخورده برای صاحبش … که آره … رسم مردان ج.ا.ک.ش دیار من جز این بود ؟! … بس کنید تو را به خدا …

حالا گیریم “من” یاد شود … و شما بمانید و خودتان … گرم و تلخ … مثل همان زهر مار همیشگی … همان صندلی همیشگی و همان کافی شاپ همیشگی … گور پدر همان دخترک که با آن لبخند مسخره صورت حساب را می آورد سر میز …

چه فرقی می کند … این روزها زندگیتان شده تنوعی … محض تهوع من … حالا توی صورتتتان استفراغ کنم ؟

بی خیال … حالت خوب است ؟ … من که حسابی دلم دریا می خواهد … می روم بالا پشتبان و شنا می کنم … درست است که آب ندارد ولی لااقل آسمانش را که دارد …

پ ن : فکر کردید نظر نمی دید برام مهمه ؟ …

پ ن : دیوانه شده ام ؟ شده اید ؟ شده اند ؟