مردنم

by امید

در مورد آن قسمت مردنم در سرنوشت شکی نداشتم ، قبولش کرده بودم …

اینکه می دانستم کمین کرده پشت آن پیچ و منتظر کشتنم ایستاده بود خیالم را راحت می کرد …

کارم دیگر تمام بود . بی حسرت به مردنم فکر می کردم . دیگر وقتش بود که آن چند قدم آخر را هم بردارم …

دعا می کردم که خیلی طولش ندهد … جلوتر رفتم . روبرویم ایستاد و شلیک کرد . بار ها و بار ها …

نمردم اما باز هم …

پ ن : دلم برای نوشتن هایم تنگ شده …

پ ن : …