صبح همیشگی

امروز صبح ، شبیه صبح های دیگر بود … اینکه وقتی جلوی در مغازه چای میخوردم ، خانم مسنی آمد و یک شیرینی کشمشی و یک آبنبات از آنهایی که همیشه مادربزرگم توی کیفش دارد و من عاشقشانم بهم داد که با چای بخورم … و اینکه یک بار دیگر یادآوری شد که دوستی هایمان […]