کاش کسی این را نخواند

by امید

ادم جالبی نیستم . گاهی حوصله طرف مقابل را هم سر می برم حتی . عقاید و رفتار های چرند خودم را هم دنبال می کنم . اکثرا هم به مزاج دیگران خوش نمی آید . ولی مهم نیست زیاد . چیزی که آخرش قرار است بماند از همان اول با بقیه فرق می کند ، مثل کردان رفتن آن روز . حالا این ها را که می گوییم قطعا گذاره های درست و این ها نیست ، این ها هم یک مشت اراجیف هستند که آخرش معلوم نیست منتشرش می کنم یا درفت می شوند و می روند پیش آن همه ای که دارند خاک می خورند . اصلا هر چه فکر می کنم من اصلا نویسنده خوبی برای این مدل نوشتن نیستم . نهایتش همان چند خط ، بقیه اش دیگر ارزش خواندن ندارد .

همه این ها وقتی چیزی درونم حرکت می کند بدتر هم می شود . الان مثلا حس یک اصای سفید را دارم که دست یک ادم کم بیناست . فقط گاهی بازش می کند که می خواهد جای جدیدی برود ، بعد دوباره می بندتش و بلا استفاده می ماند تا جای جدید بعدی . یک حس چرندی دارد تهش که قابل وصف نیست . دلم نمی خواست اصلا بنویسم ولی مهران یه جایی نوشته بود که نوشتن سه پیش نیاز دارد که من هم همینجوری برای اینکه به خودم ثابت کنم هیچ کدام را ندارم ، دارم این ها را می نویسم .

قسمت بدتر ماجرا آن نگرانی است که اذیتم می کند . مثل آن روزی که هی بلند می شدم ببینم قفسه سینه اش تکان می خورد ، بعد که مطمئن می شدم نفس می کشد دوباره می خوابیدم . خواندن این هم شاید مسخره باشد دیگر . این ها همه جزو آن مرحله خود آزاری های من است . از بچگی همینطور بودم . خودم را با این فکر های مسخره اذیت می کردم …

دلم می خواهد یک روز تمامی درفت های این جا را منتشر کنم ، قطعا آن روز خیلی ها خجالت خواهند کشید . البته این ها همه حرف مفت است . این کار مثل این است که آدم کابوس هایش را به حراج بگذارد . البته تشبیه چرندی است . نهایتش می نشینم این کنج اتاق ، پشت تخت ، شروع می کنم برای خودم فلسفه بافتن . بعد هم نقض اش می کنم . وصله می کنم و حسابی خودم را سر کار می گذارم . کمی تمرین خود خر کردن می کنم .

یاد داستانی افتادم که برای مسابقه ادبیات فرستاده بودم . بهترین داستان بخش ویژه مسابقه شد ، چون توی هیچ کدام از دسته بندی های بچه گانه مسابقه جایی نداشت . احتمالا هم چون داور ها نفهمیدند چه نوشته ام انتخابم کردند . بعد هم که رفتم آن بالا تا خودم بخوانمش ، انقدر بد خواندم که یک لحظه فکر کردم شاید اصلا خودم آن را ننوشته باشم . مخصوصا آن قسمتش که لب پایینی ام به اندازه یک سه گوش کوجک کنده می شد و تصویر آینه دیگر آن معصومیت قدیم را نداشت …

یاد پارسال همین موقع افتادم ، همینجا ، روی همین صندلی . کاش یادت باشد هنوز . این یکی از آن خود آزاری های شیرین است ، که آدم نمی داند دل گرفته گی اش از چه است . دلم می خواهد باز هم بروم توی بالکن اتاقم ، همان جای همیشگی ، سرم را چند بار دیگر بکوبم به ان سنگ همیشگی . بعد برگردم و سردرد های همیشگی ام را بگذارم گردن این کار . به کسی هم نگویم از کی شد که به این کار عادت کردم . کاش باشی باز هم ، این یکی اصلا مسخره نیست …

دلم برای کافه رفتن تنگ شده ، خوبی کافه به این است که کسی بهم کاری ندارد . راستی گفته بودم از آن روز که با تو رفتم دیگر آن جای همیشگی ننشستم ؟ این هم مهم نیست البته . داشتم از کافه می گفتم . با آن قهوه ی تلخ لعنتی اش ، که آدم حتی دلش نمی آید شکلاتش را بخورد ، چه برسد که بخواهد شکر بریزد ، مبادا ذره ای از ان تلخی کم شود …

پ ن : این ها هیچ کدام مهم نیستند … تولدت مبارک ، عزیزم …

پ ن : …