نخوانید لطفا

by امید

حالمان باز دارد به هم میخورد . ما مدام اشتباه می کردیم . گور پدر همگی . دلمان کمی  مرگ می خواهد ، نگران چیزی نباشید که حتی اگر برایمان قصه هم بگویید حالمان بدتر می شود . ما که شکر خدا چیزی کم از دیگران نداریم ، سرمان هم که به تنمان می ارزد ، چه نیازی به آنها ؟ چه سودی از بودنشان ؟ اصلا به شما و آنها چه ربطی دارد که ما دلمان می خواهد الان گریه کنیم ؟ خب بالشت خودمان است که خیس می شود . اصلا به کسی مربوط نیست که ما هنوز هم سرمان را می کوبیم به آن سنگ ها . دلیلش هم برای خودمان بماند …

دلمان می خواهد خودمان را پشت اراجیف اینجا مخفی کنیم . که شما بیایید و فکر کنید که این مسخره بازی های ما از سر دلخوشیست . این روزها قیافه مان شده مثل این درپوش های چاه فاضلاب یا این درپوش هایی که روی چاه توالت می گذارند . تنها باعث می شود شما نبینید که ما چقدر گندیم ، ولی خودمان که می دانیم این زیر چه خبر است …

کمرنگ شدیم از بس روزها تا بوق سگ خودمان را مشغول کردیم که یادمان برود تنهاییم و شب ها هم دستمال های مچاله شده را زیر بالشت گذاشتیم که کسی نفهمد شب قبل چه شد … دستمان به کار نمی رود درست و حسابی ، دلمان هم به نوشتن … کسی هم از خودش نمی پرسد آن امیدی که ۷ سال پیش جور دیگر می نوشت کجاست الان ؟ حالا این که به این ترم دانشگاه گند خورد و ترممان را حذف کردند و کبود شدیم و پدر و مار گرامیمان هم به رویمان نیاوردند چون میدیدند حال و روزمان را  به کنار …

پ ن : اینطوری نوشتن هایمان هم به شما ربطی ندارد …

پ ن : نخوانید ، برای شما نمی نویسم …