سودا زده چهارم

by امید

فریاد صاحب فاحشه خانه از پشت تلفن مرا از سرسام نجات داد …

بدون اینکه حالتش عوض شود گفت : یک هدیه برایت دارم …

جدا مرا غافلگیر کرد : چیه ؟ ،‌ گفت : دخترک …

حتی یک لحظه هم فکر نمی کردم ، گفتم : ممنون ، این ماجرا دیگه کهنه شده …

با خنده ادامه داد : توی کاغذ کادوی چینی ، کاملا مجانی ، می فرستم  خونه ات …

بهانه/داستانم را نشنیده گرفت و گفت : هر طور که بوده حالا دخترک پشیمونه …

پ ن : به خود کرده ، گرفتارم …

پ ن : …